معنی خودی و خصوصی

حل جدول

خودی و خصوصی

خودمانی

شخصی، ویژه

فرهنگ عمید

خودی

متعلق به خود (کشور، خانواده، شخص): هواپیماهای خودی،
[مقابلِ بیگانه] آشنا،
(حاصل مصدر) [قدیمی] خودپسندی، خودخواهی،
(حاصل مصدر) (تصوف) حالت سالکی که هنوز در بند هواهای خود است و به کمال نرسیده، انانیت: از خودی سرمست گشته بی‌شراب / ذره‌ای خود را شمرده آفتاب (مولوی: لغت‌نامه: خودی)،


خصوصی

[مقابلِ عمومی] مربوط به فرد یا افرادی معیّن: کلاس خصوصی،
شخصی: زندگی خصوصی،
[مقابلِ دولتی] غیردولتی: بیمارستان خصوصی،

لغت نامه دهخدا

خودی

خودی. [خوَ / خ ُ] (ص) مقابل بیگانه. مقابل غریبه. آشنا. اهل. خویش. قریب. (یادداشت مؤلف):
چو خود را ز نیکان شمردی بدی
نمی گنجد اندر خدایی خودی.
سعدی (بوستان).
چو نیکت بگویم بدی می کنی
نه با کس که بد با خودی میکنی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
مثل سگ نازی آباد است نه خودی می شناسد نه غریبه.
|| (ق) بخودی خود. بنفسه. (یادداشت مؤلف):
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش.
نظامی.
آنکس که کند خودی فراموش
یاد دگری کجا کند گوش ؟
نظامی.
|| (اِ) انانیت. هستی نفس. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف):
با تو خودی من از میان رفت
وین راه به بیخودی توان رفت.
نظامی.
آن بندگان که ایشان از خودی خود خلاصی یافته اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله ٔ اهل دو عالم برآید و بر آن بچربد. (مرصادالعباد).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب.
مولوی.


خصوصی

خصوصی. [خ ُ] (ص نسبی) مقابل عمومی. (یادداشت بخط مؤلف).
- اطاق خصوصی، اطاقی که مخصوص فردی باشد و دیگری را بدان حقی نباشد.
- جلسه ٔ خصوصی، اصطلاحی است و درباره ٔ جلساتی گفته می شود که غیر از اعضای تشکیل دهنده ٔ آن کسی دیگر در آن حضور ندارد. مقابل جلسه ٔ عمومی.
- کلاس خصوصی، درسی که معلمان بطور خاص بشاگردان دهند و در آن شاگردان دیگر شرکت ندارند. مقابل درس عمومی.

خصوصی. [خ ُ] (اِخ) ابراهیم سعد الخصوصی. رجوع به ابراهیم سعدالخصوصی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

خصوصی

‎ یگانه یکرنگ، نهانی درونی، ویژه از آن (صفت) شخصی داخل: ((زندگی خصوصی اشخاص را در نظر میگیرد))، صمیمی: ((با او خصوصی است)) یا نامه (مراسله) خصوصی. نامه ای که فقط بدست مخاطب باید برسد و محرمانه است.


خودی

آشنا، اهل، خویش

فرهنگ معین

خودی

خودسری، انانیت، هستی. [خوانش: (~.) (حامص.)]

(خُ) (ص نسب.) آشنا.

گویش مازندرانی

خودی

آشنا

فارسی به آلمانی

خودی

Eingeweihte (m) (f), Familiär, Geläufig, Mitglied (n), Vertraut

مترادف و متضاد زبان فارسی

خودی

آشنا، خویش،
(متضاد) اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی

فارسی به عربی

خودی

عارف، قریب، مالوف

معادل ابجد

خودی و خصوصی

1422

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری